سخنران: حجت الاسلام و المسلمين محمدمهدي ميرباقري

بسم الله الرحمن الرحيم، موضوع بحث غرب شناسي براساس « فلسفه ي شدن » است،‌ فرض آن است که مخاطبان با فلسفه ي شدن فرهنگستان آشنائي اجمالي دارند و لذا بنده وارد در توضيح آن نمي شوم و صرفاً براساس آن بحث غرب شناسي را با گرايشي روشي ارائه مي کنم، يعني فلسفه ي شدن را در توصيف غرب به کار مي گيرم، غرب شناسي منظم و نظري در يک تحقيقات شبکه اي امروزه براي جمهوري اسلامي و دنياي اسلام يک ضرورت است، کما اين که غرب نيز نسبت به دنياي شرق همين گونه مطالعه مي کند، مطالعات آنان پراکنده و قضاوت ها منفصل نيست، طرح تحقيقاتي منظمي دارند و در اين طرح تحقيقاتي، فعاليت هاي متوالي متوازي تعريف مي شود و به وسيله يک سازمان انجام مي گيرد،‌ البته اين فعاليت ها به صورت قطعات پازل تجزيه مي شود تا کسي نتواند آن را به آساني بخواند، ولي مانند قطعات پازل، وقتي در کنار هم قرار مي گيرند، يک طرح تحقيقاتي به دست مي آيد که مي توانند با آن شرق را موضوع تصرف خود قرار دهند. اگر بخواهند در شرق تصرف کنند بايد آن را بشناسند، شناخت آن نيز شناخت نظري صرف نيست، ما نيز اگر بخواهيم غرب را بشناسيم طبيعتاً نياز به چنين کار منظمي است و يک سازمان بايد اين مهم را دنبال کند، اما بحث امروز بنده فقط يک توصيف نظري از غرب است بر اساس فلسفه ي شدن.
ما وقتي مي خواهيم غرب را بشناسيم، نمي توانيم از مباني فلسفي و مباني کلامي خويش در توصيف جهان و نظام خلقت و انسان و جامعه و تاريخ غفلت داشته باشيم، حتماً مباني در اين زمينه ها در توصيف و شناخت ما مؤثر است، به خصوص در فلسفه اي که فلسفه ي عمل است و ناظر به توصيف عيني جهان، توصيفي که مي تواند کنترل تغييرات را به دست گيرد؛ حتماً غرب شناسي ما نيز بايد بر اساس همين تعاريف باشد.
براساس نگاه ما اصل عالم، مخلوقِ خداي متعال است. اين يک اصل است و ما اين اصل را حتماً بايد در توصيف پديده ها بياوريم، از جمله در توصيف يک جامعه ي انساني و در توصيف تمدن و مراحل تغيير آن، به تعبير ديگر اين مفاهيم بنيادي ما به منزله بُعد است براي توصيفي که از موضوعات مي کنيم، اگر موجودي ابعاد متعددي داشته باشد، اين ابعاد با همديگر حضور دارند، ممکن است شما در يک مرحله ابعاد را از هم انتزاع کنيد يا براي هر کدام حکمي جداي در نظر آوريد، ولي واقعاً ابعاد در خارج جدا از هم نيستند، وزن و حجم در خارج جدا از هم نيستند، يک جسم هم حجم دارد و هم وزن و هر کجاي آن دست بگذاريد حجم و وزن توأم اند، جسم طول و عرض و ارتفاع دارد و در هر نقطه اي از جسم، طول و عرض و ارتفاع با هم حضور دارند. اين ها ابعاد يک جسم هستند نه اجزاي يک جسم، توصيف هاي فلسفي که ما مي کنيم در واقع بُعد است،‌ در توصيف هاي علمي که از يک موضوع مي کنيم نمي توان اين توصيف را ناديده گرفت.
بنابراين حتماً يک توصيف علمي از يک پديده، متناسب با توصيف هاي فلسفي است و متقوم به اين گونه توصيف هاي فلسفي وصف کننده است، توصيف فلسفي نيز متناسب با توصيف علمي است، يعني يک منظومه هماهنگ بايد ارائه شود، بنابراين مباني نظري شما در توصيف عالم بايد حتماً در توصيف شما از پديده ها جاري شود. نبايد دو دستگاه منفصل و موازي از هم داشته باشيد. گاهي شما دستگاه تحليلي نظري خود را از خلقت جدا مي کنيد و دو تا دستگاه و نظام داريد که ارتباطي به هم ندارند يا حدأکثر اين دو نظام را به هم مشروط مي کنيد و مي گوييد مباحث فلسفي موضوع علم را اثبات مي کند و حدأکثر پيش فرض به علم مي دهند اما گاهي شما اين مباحث را به صورت بُعد براي همديگر مي بينيد که در هم منعکس مي شوند و در توصيف هاي نظري شما جاري مي شود، به تعاريف علمي شما قيد مي زند.
در واقع وقتي که غرب را توصيف مي کنيم و مي خواهيم بشناسيم بايد اين نکته را توجه داشته باشيم که توصيفي که ما از کل خلقت مي کنيم و به تبع آن فلسفه ي تاريخي که تدوين مي کنيم و تعريفي که از تاريخ و تکامل تاريخ داريم و همچنين از جامعه و انسان و... بايد براي غرب شناسي، بُعد واقع شوند؛ وقتي مي خواهيد غرب را بشناسيد بايد اين توصيفات در تعاريفي که از غرب داريد جاري شوند. ولو اين که ممکن است براي غرب شناسي،‌ نياز باشد طرح تحقيقات مفصلي تدوين کنيد و سازمان عظيمي را در اختيار قرار دهيد، ولي حتماً بايد اين تحقيقات علمي شما، بُعد تحقيقات نظري شما باشد؛ به طوري که توصيفات نظري در توصيفات عيني جاري شود نه اين که اينها دو دستگاه جدا از هم باشند.
من اين نکته را بيشتر توصيح مي دهم زيرا اصيل روشي است. يک مطلبي را استاد بزرگوارمان علامه مطهري (ره) در کتاب علل گرايش به ماديگري بيان مي کنند، ايشان مي گويند يکي از علل گرايش به ماديگري در غرب اين است که غربي ها تلقي کردند که علم با اعتقاد به خدا و دين و اعتقادات کلامي و فلسفي ديني سازگار نيست. لذا گفته اند هرچه دايره ي علم توسعه پيدا مي کند دايره ي اعتقاد به خداوند محدود مي شود و در واقع علم جاي خدا را مي گيرد. علت اين است که ما پديده ها را استناد به خدا مي دهيم زيرا علل و عوامل طبيعي آن شناخته شده نيست. وقتي چگونگي پيدايش پديده ها را تحليل کرديم ديگر نيازي به عوامل غيبي و يک عامل اصلي غيبي در توضيح پديده ها وجود ندارد؛ ايشان جواب مي دهند و مي گويند اين گونه نيست، تعاريفي که شما از عالم به شکل فلسفي و کلامي مي دهيد ارتباطي با علل و معاليل علمي که در علوم شناسايي مي شود ندارد، جهان ماده با تمام توصيفات علمي که مي شود وابسته به يک علت بالاتري است، علم و دين دو بحث مستقل هستند، ممکن است شما عالم را توصيف کنيد، توصيف علمي نيز کنيد و در عين اين که توصيف کارشناسانه مي کنيد، بگوييد همه ي عالم و کل نظامات درون آن وابسته به يک علت بيروني است و همه مخلوق هستند. ممکن هم است کسي بگويد خير! اين عالم مخلوق نيست بنابراين تنافي بين اعتقادات ديني و مباني کلامي و فلسفي ديني، با دانش مدرن نيست.
اين نگاه، نگاهي است که بين توصيف کارشناسانه يک موضوع و مباني فلسفي تفکيک مي کند، علم چگونگي اين موضوع را توصيف مي کند و مي گويد چه عواملي و با چه نسبت هايي ترکيب شده اند و چگونه تغيير کرده اند تا مثلاً موضوع الف پيدا شده است، توصيف اين موضوع است ولي توصيف کارشناسانه آن؛ بين اين توصيف کارشناسانه و توصيف فلسفي چه رابطه اي است؟ کأنه اينها مي خواهند بگويند که رابطه اي نيست. توصيف فلسفي يک ضلع ( نه بُعد ) را توضيح مي دهد و ربطي به اين توصيف ندارد، فرقي نمي کند شما بگويد عالم مخلوق است يا مخلوق نيست، توصيف علمي از عالم به توصيف فلسفي ربطي ندارد.
اين يک نگاه است؛ يک نگاه ديگر اين است که بگوييد نه اينها بُعد همديگر هستند، شما وقتي مي گوييد عالم مخلوق است بايد توصيف چگونگي تغييرات آن عوض شود، وقتي عالم محسوس را به عالم معنا وابسته مي بينيد، بايد بتوانيد عوامل معنوي که در فرايند يک تحول حضور دارند را در توصيف علمي از يک پديده ملاحظه کنيد، يعني بتوانيد آن عوامل را کمي کنيد و در معادله بياوريد، ما توصيف علمي و کارشناسانه را بُعد توصيف فلسفي مي دانيم،‌ لذا علم غربي يک علم سکولاري است که مطلق گرايي حسي، بنياد و بنيان فلسفي آن است. ما رابطه ي بين فلسفه ي نظري که عالم و اساس خلقت را تحليل مي کند و شناخت موضوعات را بايد به گونه اي برقرار کنيم که آن تحليل ها بُعد براي توصيفات علمي موضوع شود، وقتي سراغ غرب شناسي نيز مي رويم دقيقاً همين گونه است. وقتي مي خواهيد جامعه را بشناسيد يا يک تمدن را بشناسيد، يا يک مرحله اي از مراحل تاريخ يک تمدن را مورد شناسايي قرار دهيد، اين شناسايي نيز گرچه بايد يک شناسايي دقيق علمي و با يک طرح جامع تحقيقاتي باشد اما حتماً بايد توصيفي که شما از خلقت و جامعه و انسان داريد به صورت بُعد در اين مطالعات ملاحظه شده باشد. بر اين اساس اگر ما معتقد شديم که عالم مخلوق خدا است، يعني همه ي هستي موجودات، قائم به خالقيت خداي متعال است و فيض حضرت حق است و نيز معتقد شديم که او قيوم عالم خلقت است و معتقد شديم که خداوند رب عالم است، عالم را به سمت کمال پيش مي برد، اين توصيف حتماً بايد در تحليل هاي شما دخالت پيدا کند؛ در قدم بعد اگر معتقد شديد که تکامل عالم،‌ از طرف خداي متعال است و اساس آن به خداي متعال باز مي گردد، و نيز به اراده ي انسان منسوب است، يعني اين گونه تحليل نکرديم که عالم جبراً به سمت غايتي پيش مي رود و اراده هاي انساني هيچ حضوري در آن ندارد و هيچ سهم و تأثيري در آن ندارد، جريان تکامل عالم يک جريان جبري محض است ولو اين که اين جريان را به اراده ي خداي متعال نسبت دهيد و بفرماييد يک جبر الهي بر خلقت حاکم است و اراده ي خدا عالم را جبراً به جهتي مي برد، اين يک جور توصيف است، اما يک توصيف ديگر اين است که انسان داراي فاعليت و اراده است و حقيقتاً مفهوم اراده را در توصيف انسان بياورد، نه به صورت يک تعبير مجازي، بلکه حقيقتاً اراده را در توصيف انسان و تکامل انسان دخالت دهيد، اگر اين نگاه را پذيرفتيم نتيجه چه مي شود؟ نتيجه اين مي شود که تکامل انسان و جامعه و تاريخ محصول تقوم ربوبيت خداي متعال و اراده ي انسان است، البته معناي اين که مي گوييم تقوم ربوبيت و اراده ي انساني معنايش اين نيست که اراده ي انسان،‌ هم عرض با اراده خداي متعال است، ولي اراده ي انسان نيز سهيم است و البته خود اين اراده مخلوق خداي متعال است، ولي تعيين اراده و تصميم گيري و جريان اراده، تابع انسان است؛ لذا مسئوليت انسان معني دار است، بنابراين تکامل تاريخ، تکاملي است که ربوبيت حضرت حق در آن وجود دارد و بلکه سهم و تأثير اصلي را دارد و جهت گيري غالب با ربوبيت خداي متعال است اراده ي انساني نمي تواند اراده ي خداوند را مقهور کند، ولي در عين حال سهمي دارد. در نظر گيريد که فرد تحت ربوبيت خداي متعال است، اما در مسير حرکت خويش و در تحقق عيني و در توسعه ي وجودي خويش، حضور دارد.
اين سهم اراده را چگونه توصيف مي کنيم؟ در واقع سهم اراده به تولي و ولايت و تصرف تعريف مي شود، ولايتي از طرف خداي متعال است، ما تولي به آن ولايت پيدا مي کنيم و بعد متناسب با اين تولي، تصرف در آن مي کنيم، يعني وقتي اراده ي خداي متعال با اراده ي ما ترکيب مي شود ( اراده ي ذاتي حضرت حق منظور نيست ذات حضرت حق اصولا‌ً موضوع بحث ما نيست، اراده در مرحله ي خلقت و فعل منظور است ) اراده ي الهي در ما جاري مي شود و ما تصرف و نيابت و خلافت مي کنيم، حال گاهي اين تولي در واقع تولي به ولايت اولياء نور است و گاهي تولي به اولياء ظلمات است، به تعبير ديگر اگر بخواهيم بگوييم، شايد اين تعبير با ادبيات قرآن و احاديث و روايات سازگارتر باشد، ما نسبت به ولايت خداي متعال يا تبعيت مي کنيم يا عصيان، آنجا که معصيت و عصيان نيز مي کنيم، باز دوباره در مقام عمل محتاج به اين هستيم که خداي متعال افاضه کند، به ما افاضه عملي انجام نمي گيرد اما امداد مي شويم ( كلٌ نمد هؤلاء و هؤلاء و ما عطا ربك محظورا )
پس اگر شما براي اراده ي انسان سهم واقعي قائل شديد، نه سهم مجازي، يعني جريان جبر و عليت جبري را اسمش را اراده نگذاشتيد و واقعاً اراده و مسئوليت موضوعيت پيدا کرد اگر اين فرض را پذيرفتيد، طاعت و عصيان، موضوعيت پيدا مي کند؛ يا نسبت به ربوبيت خدا و اراده ي الهي تبعيت مي کنيد ( آن جايي که به شما اراده داده اند ) يا تبعيت نمي کنيد، اگر تبعيت کنيد و هماهنگ کنيد خود را با اراده ي الهي،‌ باز يک جريان اتفاق مي افتد که آن هم محتاج امداد خداوند است،‌ در مقام تحقق محتاج به افاضه است، و الا اگر هيچ امدادي صورت نگيرد، هيچ معصيتي نيز در عالم نمي تواند انجام گيرد، وقوع تابع امداد است، خوب اگر اين را بپذيريم و جريان تابع و معصيت را بپذيريم، دو مسير در عالم تحقق پيدا مي کند. يکي مسير بندگي و عبوديت و يکي مسير عصيان و طغيان علي الله تبارک و تعالي.
حال اراده هايي که مي خواهند طغيان کنند و اراده هايي که خارج مي شوند از اراده ي خداوند و به يک معنا ولايت خداوند متعال را نمي پذيرند ( البته از ربوبيت خداوند متعال هيچ مخلوقي خارج نيست، باز هم خداوند ربوبيت مي کند و آن کسي را نيز که معصيت مي کند تحت ربوبيت دارد ) و اراده هايي که طاعت و تبعيت مي کنند و يا معصيت مي کنند، يک سلسله اراده هاي منفصل از هم گريخته و گسيخته نيستند، بلکه اراده هايي که تبعيت مي کنند، با هم تقوم پيدا مي کنند و يک اراده ي بزرگ تر درست مي شود، کما اين که اراده هايي که معصيت مي کنند متقومِ‌ به هم مي شوند و يک اراده ي بزرگ اجتماعي درست مي کنند و خود اين اراده هاي اجتماعي نيز در طول تاريخ باز به هم متقوم اند. دو جريان در تاريخ شکل مي گيرند، جريان طاعت و جريان معصيت. جريان طاعت، بر محور انبيا و اولياي الهي است يعني محور عبوديت و بندگي در عالم، انبيا هستند و اوصياي آنان و محور کل نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت عصمت و طهارت اند عليهم السلام در طرف مقابل نيز محور معصيت و طغيان، اولياء طاغوت هستند، آن هايي که اساس طغيان و معصيت را در عالم بنا نهادند و همه ي معصيت ها به آنان بر مي گردد، اقامه ي معصيت در طول تاريخ مي کنند و اراده هاي ديگر را حول محور خويش جمع مي کنند و يک اراده ي بزرگ اجتماعي و تاريخي درست مي کنند، براي معصيت و طغيان و سرکشي، ابليس کارش همين است. دو جريان تاريخي ايجاد مي شود، يک جريان بر محور طاعت و يک جريان بر محور معصيت و هر دو تحت ربوبيت خداي متعال اند و هيچ کدام از ربوبيت خداوند متعال خارج نيست، بلکه اگر دقيق تر شويم از ولايت خداي متعال نيز خارج نيست، از دايره ي ولايت ولي الهي نيز خارج نيست. حالا بايد روي اين سخن بحث کرد، اراده ي نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت عليهم السلام در نهايت بر جريان باطل نيز حاکم است، السلام علي قسيم الجنه و النار، السلام علي نعمه الله علي الأخيار و نقمته علي الفجار! (1) يعني حقيقتاً ولايت اميرالمؤمنين در تقسيم رحمت و عذاب حضور دارد. مدار رحمت و عذاب و نعمت و نقمت است يعني ولايت حضرت، حتي بر دستگاه ابليس نيز حاکم است و آن را سرپرستي مي کند و آخر نيز همه را در جهنم متراکم مي کند، همه ي اراده هاي باطل تحت اين ولايت يک جا جمع مي شوند و تحت اين سرپرستي است اين بحثي است که الان نمي خواهم به آن بپردازم.
اگر واقعاً شما جريان تاريخ را اين طور مي بينيد، يعني معتقد هستيد خدايي است، خالق است، رب است، مخلوقي آفريد، صاحب اراده، اين مخلوق صاحب اراده چون اراده دارد طاعت و معصيت برايش موضوعيت پيدا مي کند، اگر معصيت نمود از ولايت خداوند به مفهوم خاص آن خارج مي شود، ولي از ربوبيت خداوند متعال خارج نيست ( اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُولئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ) مدار رحمت و عذاب نيز همين است، يک جريان جرياني است تحت ولايت خداوند است و يک جريان خارج از رحمت خاص خداوند و خارج از ولايت خاص ( عرض کردم ولايت گاه يک مفهوم عام دارد که دستگاه باطل را هم مي پوشاند ) اين جريان يک جريان عذاب، رنج و دوري از رحمت است، مطرود خداي متعالي است، جريان تعزّر در مقابل خداي مهربان است، جريان استکبار علي الله است، اين جريان از رحمت خداوند دور است و مطرود و ملعون است، اگر اين جريان اراده را مي خواهيد دقيق توصيف کنيد بايد برايش يک نظام سامان دهيد، يعني نظام آن را خوب تحليل کنيد، بايد از اراده ي انسان شروع کنيد و به اراده هاي اجتماعي و تاريخي برسيد، توضيح آن که در خود انسان شما مي گوييد انسان صاحب اراده است و مي تواند معصيت کند و مي تواند تبعيت کند؛ اراده اي که انسان دارد يک اراده ي تاريخي است، از دنيا شروع نشده، و به دنيا نيز ختم نمي شود و يک نظام بزرگ اراده است. خود انسان يک لشکر اراده دارد. در يک لشکر ده هزار نفر با هم کار مي کنند. يک اراده نيست اما اين اراده ها هماهنگ مي شوند، ولي جبر نيز نيست، اين جور نيست که فرمان فرمانده وقتي جاري شد جبراً تا آخر پيش رود،‌ افراد خودشان صاحب اراده هستند، درست است تخلف محض نمي توانند بکنند، تخلف محض از فرمان فرمانده ممکن نيست. متناسب با آن بايد عمل کنند ولي تبعيت آنان نيز ممکن است صد در صد نباشد. شما گاهي دستگاه عصمت داريد که فرمان بالايي تا آخر اجرا مي شود، هيچ کجا تخلف نمي شود، ولي اگر عصمت نبود تخلف واقع مي شود، اراده ي انسان نيز همين گونه است،‌ انسان نيز يک نظام اراده دارد، يک سلسله از تصميمات محوري است و بقيه تصميمات را پوشش مي دهد، ولي باز به اين معني نيست که وقتي فردي آن تصميمِ محوري را گرفت ديگر مجبور علي الاطلاق است بلکه جهت گيري مي کند. نسبت به اراده ي خداي متعال يا خضوع و خشوع و تذلل پيشه مي کند و جهت او خضوع است، يا طغيان و تعزز و استکبار است، يا تذلل است يا تعزز، يا خضوع است يا استکبار. ولي معنايش اين نيست که من که جهت گيري مي کنم ديگر معصوم هستم، خير! در نگاهم، در يک حرکتم، در يک حرف زدنم، در يک محبت قلبي ام، حرکت قلبم، ذهنم، دستم، باز اراده ي من است. مي توانم تخلف کنم، به نسبت، همان اراده ي محوريم را نيز مي توانم عوض کنم، تصميم بر طغيان گرفته بودم، توبه کنم يا تصميم را بر طاعت گرفته بودم، مسيرم را عوض کنم و به سمت طغيان بروم، پس انسان يک جريان اراده دارد، اين جريان اراده مي تواند بپذيرد ولايت خداوند متعال را و تذلل و خضوع کند و مي تواند استکبار داشته باشد، تعزز کند، کبريا و عزت براي خويش قائل شود؛ جريان معصيت و طاعت از اينجا شروع مي شود، آن وقت اين تعزز يا تذلل، استکبار يا خضوع، به صورت يک نظام اراده ي مستمر انسان درمي آيد، معصوم با تمام ظرف اراده اش خضوع و خشوع و تضرع دارد، لذا عبد خداي متعال است، مقام عبوديت يک مقام خضوع تام است ( اشهد ان محمداً عبده و رسوله ) تاريخ اراده ي معصوم را ببينيد. تمام سطوح اراده اش تسليم محض است. يعني برابر با مشيت خداوند متعال عمل مي کند ( السلام علي محال مشيه الله ) اين اراده، اراده ي معصوم است. از معصوم که پايين آمديد اين سطح از تولي و تبعيت نيست. حتي در انبياي اولوالعزم نيز اين سطح از اراده نيست. هماهنگي محض با اراده ي خداي متعال نيست ولو اين که جهت گيري اصلي شان جهت گيري طاعت است. ولي ظرف تبعيت شان و جريان اين اراده در بقيه اراده هايشان، به طوري که همه ي وجودشان و همه ي حوضه هاي مسئوليت شان را پوشش بدهد، نيست. پس انسان يک منظومه ي اراده دارد، اراده اش در حالات روحي اش حضور دارد، اخلاقش حول اراده ي خودش است و اراده ي خودش در آن اثر دارد، حساسيت روحي و اوصافش به اراده اش برمي گردد، فکرش نيز همين گونه است. انديشه و ادراکش و رفتار حسي اش نيز همين گونه است، همه حول محور اراده است. البته اراده ي من به تنهايي کارگر نيست. بايد تناسبي با ربوبيت خداي متعال پيدا کند و آن چيزي که واقع مي شود نسبت بين اراده و ربوبيت است، نسبت بين مشيت حضرت حق و اراده ي ما است. من چيزي مي خواهم و ربوبيت خداي متعال به نسبت ديگري من را امداد مي کند. اين جور نيست که همان قدر که من مي خواهم به من اهدا شود. فرعون چيزي مي خواهد، مي خواهد بساط حضرت موسي عليه السلام را جمع کند، امداد نمي شود، به همين نسبتي که امداد مي شود اراده ي او واقع مي شود. پس وقوع، تناسب با امداد الهي دارد. اين را شما در فرد ببينيد، فرد يک نظام اراده دارد و اراده اش در حساسيت اش در انديشه اش در ادراکاتش در وهم و خيال او و در حس و رفتارش جاري است. البته اين منظومه را شما نگاه کنيد، مثل يک لشگر است. سطوح اراده هاي انسان يک سطح نيستند، مثل فرمانده که اراده اش اراده ي محوري است، ولي يک سرباز عادي اراده اش تبعي است اما به هم مقوم اند. يعني اراده ي فرمانده متقوم با اراده ي آن سرباز است، در مقام تحقيق واقع نمي شود مگر اين که او تبعيت کند. اراده او نيز تحت فرمان او عمل مي کند، تعلق به فرمان او و به اراده ي او دارد. حال يا انسان خودش مستقيم با خدا ارتباط برقرار مي کند، هر انساني مستقيماً با خدا ارتباط دارد، يا اين که انسان در سطح جامعه اي است که اين جامعه محور و سطوح دارد، انسان بخواهد يا نخواهد وقتي حيات اجتماعي دارد، متقوم به جامعه است، حساسيت هايش، اخلاقش، فرهنگش، رفتارش از جامعه متأثر مي شود. شما اگر به اصالت جامعه رسيديد که جامعه يک واقعيتي دارد، که اراده ي انسان در آن صرف نيست بلکه تقوم اراده ها است، يک خانواده بزرگ است که نظام بزرگ پرستش اجتماعي با آن واقع مي شود، پرستش الهي به گونه اي است که در آن همه ي اراده ها حضور دارند و سهيم اند، تشبيه خيلي گويا نيست، مثل يک شرکت سهامي است که سهام داران يک شرکت در همه ي سرمايه ي شرکت سهيم اند، منتها به نحو مشاع، هر قطعه اي از قطعات سرمايه ي شرکت و هر جزئي از اجزاي سرمايه ي شرکت، مِلک همه است، اما سهام ها متفاوت است، وقتي يک جامعه درست مي شود، اراده ها به هم متقوم مي شوند، يک پرستش بزرگ واقع مي شود، در اين پرستش بزرگ همه حضور دارند، به نحو مشاع، سهم تأثيرها متفاوت است، حال اگر شما خوب ملاحظه کنيد، درميابيد که جامعه ها وابسته به تاريخ اند، نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و جبهه ي سقيفه هر دو حضور و امتداد تاريخي دارند، يعني اراده ي نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم اکنون حضور دارد، حضور آن قراردادي نيز نيست و واقعاً ايشان تصرف مي کنند، روزه، حج و زکات و اعتقادات و همه ي اين مناسک ديني، تا آن جا که با حضرت هماهنگ است اراده ي حضرت است و اراده ي حضرت در آن جريان دارد، بلکه اراده ي حضرت، محور است، محور دينداري ما اراده ي حضرت است. ( نحن اصل کل الخير و من فروعنا کل خير؛ ان ذکر الخير کنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه؛ مثل كَلِمَهً طَيِّبَهً كَشَجَرَهٍ طَيِّبَهٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّماءِ و تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا؛ اين شجره ي طيبه در روايات ريشه اش پيامبر است، تنه اصلي آن وجود مقدس اميرالمؤمنين است، تا اين که مي رسد به اين که شاخ و برگش شيعيان هستند،‌ اين يک حقيقت زنده است.
نگاه ها بايد تغيير کند، گاه شما اصالت ذاتي هستيد و امور را ذوات در بسته و مستقل از هم مي بينيد، گاه امور را متقوم به هم مي بينيد، اين تقوم را هم تقوم اراده ها ميبيند، جريان تولي و ولايت مي بيند. بنابراين شما يک جامعه داريد که عضوي از يک تاريخ است، يک تاريخ داريد که مراحل سير و تکامل اراده هاي انساني است و جريان تکامل جامعه است. اگر اين گونه نگاه کنيد دو جامعه پيدا مي شود، يک جامعه بر محور انبيا و يک جامعه بر محور طاغوت. آن جا اساس جهت، بر طغيان و معصيت است، اينجا اساس جهت گيري بر خضوع و تبعيت است، البته در جامعه ي تاريخي انبياء در دنيا، جزء محور عصمت نيست، در جامعه ي تاريخي طواغيت نيز در دار دنيا جز کفر محض نيست، پرچم داران اصلي جريان طاغوت، کفر محض اند، ظلمات محض اند ( ظلمات بعضها فوق بعض ) پرچم داران اصلي حق نيز اخلاص محض اند، نور محض اند، عبوديت محض اند، ولي وقتي در نظام اجتماعي مي آييد، تخلف و معصيت نيز اتفاق مي افتد، ولي جهت گيري غالبشان عبوديت و بندگي است، آن سو نيز جهت گيري غالبش کفر محض است. وقتي هم به سمت غايت حرکت مي کنند، اشتداد طاعت يا اشتداد معصيت صورت مي گيرد، شدت طاعت يا شدت طغيان اتفاق مي افتد، اين نظام اراده هايي که حول يک محور جمع مي شوند و تکامل پيدا مي کند اين اراده ها تدريجاً اخلاق اجتماعي، فرهنگ اجتماعي، نظام رفتار اجتماعي را درست مي کند، تدريجاً يک تاريخ درست مي شود که اين تاريخ داراي گرايش هاي معنوي و روحي است، يک فرهنگ است و داراي يک نظام اراده ها است و اين اراده هاي انساني که به صورت يک منظومه درآمده اند و حول يک محور در جهتي حرکت مي کنند، در طبيعت نيز مي توانند تصرف کنند، آن فاعل مسخر است براي آنان، به ميزاني که خداي متعال اجازه دهد، اراده شان نفوذ پيدا مي کند و به آن فاعل هاي تبعي شکل مي دهد، يعني هم خود اراده ها نظام پيدا مي کنند و يک اراده ي محوري پيدا مي شود و سطوحي از اراده، متقوم به يکديگر تقوم پيدا مي کنند، البته سطوح آن فرق مي کند، فرمانده لشگر سهم تأثير اراده اش در حرکت يک لشگر با سهم يک سرباز عادي متفاوت است. اراده ي او محور کل اراده ها است، آن سربازي که در خط مقدم عمل مي کند و با يک سلاح انفرادي مي جنگد و شليک مي کند، اراده ي امام و فرمانده در فعل او حضور دارد، بلکه محور فعل او است، شما اگر شدت روحي امام را برداريد او ديگر نمي تواند بجنگد. اراده ي امام وقتي مي رود به طرف پذيرش صلح، همه ي اسلحه ها زمين مي افتد، در حالي که اگر يک سرباز برگردد يا تسليم شود کل جبهه را بر نمي گرداند، سهم تأثيرها متفاوت است ولي در همديگر حضور دارند و متقوم يکديگراند.
شما کل هستي را يک جريان تاريخي ببينيد که نظام اراده است و اين اراده ها متقوم به هم شده، البته سطوحي دارد، آن اراده محوري، محور کل اراده ها است، جاري در کل است، البته معنايش اين نيست که اراده محوري صد در صد واقع مي شود، اين مي شود دستگاه عصمت، دستگاه انبياء و تا پايين که مي آيد، عصمت نيست، محورش معصوم است، تخلف به نسبت در آن واقع مي شود، جهت گيري آن حق است، دستگاه طغيان هم جهت گيري اش باطل است، اشتداد هم پيدا مي کند، وقتي اشتداد پيدا مي کند، در مسير خودشان، فاعل هاي تبعي را هم شکل مي دهند، فاعل هاي تبعي انسان چه چيزهائي هستند؟ مفاهيمي که مي سازد، فاعل تبعي است، فلسفه اش فاعل تبعي است، علمي که مي سازد، فاعل تبعي است،‌ پايين تر که مي آيد و در طبيعت تصرف مي کند و ابزار توليد مي سازد، اين فاعل تبعي است، اراده ي انسان نافذ مي شود و سطحي از تکنولوژي را توليد مي کند،‌ مقصودم از تکنولوژي اينجا ابزار توليد است، محصول خاص ابزار توليد محصول خاص، نه مهندسي طرح يا روش ها، ابزار توليد درست مي کند، اراده ي انسان جاري شده، ماشين درست کرده، در واقع ماشين محصول جريان اراده ي اجتماعي و بلکه اراده ي تاريخي در طبيعت است، شهر را مسخر انسان مي کند، لايه هايي از آن تحت اراده ي انسان واقع مي شود، انسان تصرف مي کند در آن و به آن شکل مي دهد، طبيعت شکل اراده ي انسان را مي گيرد، از ساده ترين سطح ( شما که نخ را مي تابانيد، به آن شکل مي دهيد و شکل اراده ي شما در آن جاري مي شود ) تا سطوح پيچيده مانند توليد نظريه مفهوم، ملکوت سفلي يا ملکوت عليا در توليد اين سطوح کمک مي کنند، يا دستگاه ابليس يا دستگاه انبياء کمک مي کنند، اين طور نيست که خود فرد بنشيند نظريه توليد کند، اين نظريه اي که توليد شد فاعل تبعي است و البته از آن کار مي آيد، با آن تصرف واقع مي شود، رتبه ي پايين تر او ماشين و سلاح و نيروگاه هسته اي با آن نظريه مي سازد، اينها نيز فاعل تبعي است.
نظام اراده ها وقتي جهت مي گيرند، محور پيدا مي کنند، حول محور عبوديت يا طغيان و نظام نيازمندي تاريخي پيدا مي شود. جريان نياز و ارضاء پيدا مي شود، تصرف در طبيعت واقع مي شود، محصول ساخته مي شود، ساختارهاي اجتماعي پيدا مي شود، بعد تمدن درست مي شود، به جز اين دو دستگاه فرض سومي وجود ندارد، منتها بايد توجه داشته باشيد که وقتي مي گوييم دستگاه اولياء منظور اين نيست که تا پايين در آن عصمت است، عصمت مال محور آن است. وقتي مي گوييم دستگاه طواغيت، منظور اين نيست که تا پائين ظلمات محض است،‌ محور آن ظلمات محض است، ممکن است کسي در دستگاه انبياء باشد و تولي تام به انبياء نداشته باشد اگر تولي او ناقص بود همان جا که از دستگاه انبياء خارج مي شود، تحت ولايت اولياء طاغوت قرار مي گيرد، ظلماني مي شود، بنابراين اين گونه نيست که يک مؤمن همه ي وجودش نوراني باشد، تا چقدر تولي داشته باشد. وَالَّذِينَ كَفَرُوا، همين قدر که کفران ورزيد به ولايت خدا، أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ، هر فعلي و هر اراده اي از انسان، يا در آن تبعيت نسبت به خداوند متعال است که جريان نور در آن واقع مي شود، يا خروج از جريان تبعيت است که جريان ظلمات در آن واقع مي شود. لذا روايات مي گويد هر کس گناه مي کند يک نقطه ي تاريک در قلبش پيدا مي شود، يعني يک تولي باطل پيدا مي کند و در جريان ظلمت واقع مي شود. تشبيه باز گويا نيست، ديديد وقتي که انسان گيرنده اش را روشن مي کند، کانالش را که مي دهد به سمت يک فرستنده خاص، تحت موج او واقع مي شود، ترکيب اين دو مي شود يک تصور خاص يک صورت خاص، يک محصولي از آن پيدا مي شود. حال يا ظالماني است، يا رحماني، واقعاً آن موج در آن جاري مي شود، موج اراده ي ابليس آنجايي که تولي پيدا مي کند و از اراده خدا خارج مي شود در اراده ي انسان جاري مي شود، موج اراده ي عالم انوار نيز در انسان جاري مي شود، اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ، حرکت انسان يا به سمت نور است يا به سمت ظلمت. اين حرکت به سمت نور و ظلمت نيز قفط از طرف من نيست، ايمان و کفر از طرف من است، آن هم سطوحي دارد و سطحي از ايمان از عالم بالا است.
به هر ترتيب انگيزه ها و اراده ها جمع مي شوند و يک پرستش تاريخي درست مي شود، محصول آن نيز ايجاد يک جريان است، جريان نياز و ارضايي ايجاد مي شود. تمدن مادي و الهي درست مي شود، حال شما با اين ديد غرب را تحليل کنيد، غرب بعد از رنسانس، جرياني که در آن واقع شده جريان طاعت است يا معصيت؟ سخن از جهت گيري غالب است، انسان هايي در غرب هستند که موحداند، احياناً خيلي از آنان نيز اهل نجات اند، کار به آنان ندارم، آنان جريان هاي مجزايي از کل اين حرکت هستند و در اين حرکت حل نشدند، اکنون کاتوليک هاي مذهبي و سنتي جدي در غرب هستند. ولي جهت گيري غالب اين تمدن به سمت عبوديت است يا به سمت خروج از عبوديت؟ شما وقتي اصول اساسي تمدن غرب را که به منزله ي زيربنا و زيرساخت هاي اصلي و روح تمدن غرب هست ببينيد، سه اصل اومانيسم و ليبراليسم و ناسيوناليسم، کاملاً تمدن غرب را معرفي مي کنند. اومانيسم يعني انسان خودش مبناي ارزش ها است يعني انسان نمي خواهد بندگي خدا را کند،‌ ولو شما از اين اومانيسم دفاع کنيد تحت عنوان حقوق طبيعي انسان،‌ بگوييد حق طبيعي انسان است که سرنوشت خويش را مشخص کند، معني حق طبيعي چيست؟ اين است که من خودم حق دارم نحوه ي زندگي خود را رقم بزنم، خداي متعال حق ندارد به من دستور دهد،‌ حق ندارد براي من تعيين تکليف کند. اين معني اش تعززّ و استکبار است، استکبار يعني چه؟ استکبار علي الله يعني چه؟ مي گويم خدا مرا خلق کرده، خوب الحمدلله که خلق کرده ولي من خود تکليف خود را معين مي کنم، مگر ابليس چه کار کرده بود، ابليس هم مي گفت خدايا تو مرا خلق کردي، ولي من سجده نمي کنم، من غير از آدم هستم، مگر ابليس غير از تعزز کار ديگري کرد؟ اميرالمؤمنين در نهج البلاغه مي فرمايد که براي شما عبرت باشد کار ابليس، خداي متعال آن عبادت طولاني و جهد جهيدش را به خاطر يک ساعت تعزز و استکبار، هبط کرد. آن چه در غرب اتفاق افتاده، روح و جان مايه اش اومانيسم است، همين يک کلمه را شما معنا کنيد، اين فلسفه هاي مفصلي را که در دفاع از آن بافته اند را بشکافيد، روحش يک کلمه است؛ اومانيسم يعني چه؟ يعني انسان خودش حق دارد هرگونه که مي خواهد زندگي کند. مگر معني ديگري هم دارد؟‍! يعني انسان محور ارزش ها است. محور بايسته ها است در حيات فردي و اجتماعي، من در همين حيات اجتماعي بحث مي کنم، در حيات اجتماعي، خضوع،‌ تذلل و خشوع در مقابل خدا لازم نيست؟ يعني استکبار علي الله در حيات اجتماعي جايز است؟! اين براي دوستاني که در مورد غرب کار کرده اند روشن است. مي دانيد که غرب غير از اين لايه و پيکره اي که ما مي بينيم، لايه ي عميق تر و باطني تري دارد و اتفاقاً خود طرفداران تمدن غرب نيز کاملاً به اين توجه دارند. مي گويند بازسازي مدرنيته در يک جامعه بايد از عميق ترين لايه ها آغاز شود، اين جور نيست که اگر شما بتوانيد لايه ي روي يک جامعه را متناسب با تمدن غربي شکل دهيد، تمدن غربي شکل بگيرد. اين طور نيست که اگر شما تکنولوژي توسعه يافته را بياوريد در کشوري که بافت انساني آن بافت توسعه يافته نيست، به تبع آن توسعه واقع شود. توسعه از عميق ترين لايه ها بايد اتفاق افتد و اولين آن توسعه ي انساني است، آدم بايد عوض شود، آدمي بايد احساس و ادراکش عوض شود، يعني ادراک مدرن و احساس مدرن بيابد، مدرن سازي انسان، زيرساخت مدرنيته است.
معني اومانيسم مگر طغيان علي الله نيست؟ شما چه طور مي توانيد اومانيسم را معني کنيد که از دايره ي طغيان بيرون برويد؟ معني اش استکبار و تعزز نيست؟ ليبراليسم معنايش استکبار و تعزز نيست؟! آزادي از چه؟ آزادي از بندگي؟ آزادي از تقيدات معنوي و تعاليم انبياء؟! آزادي از آموزه هاي او ولو در صحنه هاي اجتماعي، مي گوييد انسان در زندگي اجتماعي اش نيازمند پيروي از انبياء نيست، معني اش اين است که تعزز بر خدا مي تواند بکند،‌ استکبار جايز است، نفس پرستي جايز است. تکيه بر عقلانيت نقادِ خودبنياد و زميني کردن و سکولاريسم معنايش خروج از طاعت است ( مي دانيد ترجمه ي سکولاريسم زميني شدن است،‌ غير قدسي شدن است نه عرفي شدن ) حال همين تعبير عرفي شدن نيز يعني عرف سکولار عرف غير معنوي. سکولاريسم اگر بر زندگي انسان حاکم شد، معنايش خروج از طاعت است. لذا روح تمدن غرب روح طغيان علي الله است. اين معني اش اين نيست که آنجا آدم هايي پيدا نمي شود که خوب باشند، معني اش اين نيست که اين طغيان به نحو صد در صدي واقع شده، عرض کردم شما از محور اولياء طاغوت که پايين بياييد، کفر محض نداريد؛ کفر محض براي محور است. کما اين که اخلاص جز در محور حق نداريد. يعني اين همه هيمنه و شکوه ظاهري را وقتي مي شکنيد، پشت آن چيست؟ چه چيزي تبديل شده به اين تمدن؟ فلسفه ي مبنايي تحليل و توصيف تمدن غرب چيست؟ آيا ماده است که در يک حرکت جبري تبديل مي شود به تمدن، تبديل مي شود به فرهنگ و فلسفه و هنر و ابزار و به ساز و کارهاي اجتماعي، ماده است که حرکت جبري پيدا مي کند، جريان ربوبيت الهي است که جبراً دارد واقع مي شود و يک جبر الهي دارد واقع مي شود در عالم؟ دستگاه ابليس هم اراده خدا است و جبراً مي رود تا پايين، دستگاه انبياء هم اراده ي خدا است و جبراً دارد واقع مي شود و همه تجليات جبري است؟ اين تحليل ها هم قطعاً غلط هستند،‌ جريان تولي و ولايت يعني جريان اطاعت و عصيان. اين سخن درست است، نه حرکت جبري ماده است و نه جبر الهي است، از ديد کلام ببينيد، شما تمدن داريد، يک وقت از درون به آن نگاه مي کنيد، يک وقت از بيرون مشرف مي شويد و مي گوييد جريان تاريخ چيست؟ ماده است که دارد يک تغييرات جبري پيدا مي کند، ماترياليسم تاريخي همين را مي گويد. مي گويد ماده براساس قوانين ديالکتيک، تغييراتي پيدا مي کند، بي نهايت خصلت متکامل بروز پيدا مي کند، حيات و جامعه و تاريخ نيز محصول تکامل ماده است. يا بگوييد نه تجليات الهي است، جبراً دارد در تاريخ پياده مي شود. دستگاه ابليس يک نوع تجلي است و دستگاه حق نوعي ديگر از تجلي، تجلي جمال و جلال است اين نيز باز جبر محض است.
جريان، جريان تولي و ولايت است، جريان طاعت و عصيان است، دو دستگاه است، يکي محورش طاعت است و ديگري عصيان، دو جريان تاريخي است که يکي محورش نور است و ديگري ظلمات، يکي محورش حق است و يکي محورش باطل است، حق و باطل هم به محور عبوديت و تعزز در برابر خداي متعال تعريف مي شود.
جريان غرب به خصوص غرب بعد از رنسانس جزء کدام از اين دو دسته است؟ يک بار مي گوييد تکامل ماده است،‌ براساس ابزار. شروع مي کنيد روابط توليد و ابزار توليد را مبنا قرار مي دهيد و مي آييد جلو، مي گوييد مناسبات و ابزار توليدي تغيير کرده اند و در نتيجه شکل و بافت و ساخت جامعه عوض شده است. يک بار مي گوييد جريان طاعت و معصيت در حال پيچيده شدن است و شدت پيدا مي کند، اين تحليل با آن تحليل خيلي فرق مي کند، شما اين تحليلتان را از خلقت و جايگاه انسان و از جامعه و تاريخ مبنا قرار دهيد براي غرب شناسي، بُعد قرار دهيد، البته پس از اين شما بايد برويد و با مطالعات کتابخانه اي و تحقيقات ميداني، اين سخن را به اثبات برسانيد، کما اين که در شناسايي ليبرال دموکراسي و نظام سرمايه داري و ماترياليسم سرمايه داري و ماترياليسم تاريخي، يک نظريه پرداز تاريخي، بايد با مطالعات کتابخانه اي و تحقيقات ميداني آن را به اثبات برساند، اگر مي گويد همه ي تحولات و حادثه هاي اجتماعي تابع تغيير روابط توليدي هستند بايد بيايد و تک تک آن ها را به اثبات برساند. اين جنگ و صلح ها و تغييرات مناسبات اجتماعي و بين اللملي را بايد بتواند تحليل کند، شما نيز بايد بتوانيد اين کار را بکنيد، ولي حتماً اين انديشه هاي بنيادي تان را بُعد قرار دهيد، نه اين که يک تحقيقات جدا و منفصلي سامان دهيد، اگر نتوانيد به شکلي رابطه اي بين مفاهيم بنيادي و مفاهيمي که با آن توصيف کاربردي مي کنيد، برقرار کنيد،‌ فرهنگ خودتان را نتوانستيد در توصيفات علمي خود جاري کنيد، رابطه بين علم و اعتقاداتتان منفصل مي شود، آن وقت کارآمدي علمتان ديگر ربطي به کارآمدي فرهنگتان ندارد و در خدمت آن واقع نمي شود. اگر مي خواهيد غرب را به گونه اي بشناسيد که محصولش در خدمت فرهنگتان قرار بگيرد و در راه اعتلاي کلمه توحيدي قرار بگيرد، بايد رابطه بين اين شناخت و مباني را برقرار کنيد.
بُعدي ديدن را جدي بگيريد، من تمام بحثم همين يک کلام روشي بود، چيز ديگري نمي خواستم بگويم. شما تحقيقاتتان بايد به گونه اي باشد که داراي يک طرح جامع و يک سازمان بزرگ باشد، اين کار شما بايد تبديل شود به يک کار سازماني. با يک طرح تحقيقات عظيم، ولي از نظر روشي بايد مجموع سازمان اين طرح مفاهيم بنيادي شما را به صورت بُعد در تحقيقات خود ملاحظه کند، تا کارآمدي محصولش در خدمت آن فرهنگ باشد والا دو دستگاه موازي مي شود،‌ غرب را تحليل مي کنيد و قصه ي غرب را مي گوئيد ولي ربطي به اعتقاداتتان ندارد و به درد اعتقادات شما نمي خورد. آنان وقتي اين حرف را مي زنند، اين کار را نيز مي کنند، آنان وقتي شرق شناسي مي کنند واقعاً دين را تحليل جامعه شناسانه مي کنند. مي گويند دين ترکيبي است از فلسفه و هنر. بعد هم بر پايه همين نظريه، اديان را تحليل مي کنند و بعد تصرف مي کنند. ما نيز اگر از آن طرف در تمدن مادي نتوانيم جوهره طغيان را ببينيم و مراحل درگيري حق و باطل را تحليل نکنيم، قدرت کنترل آن را نخواهيم داشت. يعني اگر تحقيقات شما کامل شود بايد بتوانيد بگوييد که جامعه ي غرب در کدام مرحله از طغيان تاريخي است و مرحله ي بعد چيست؟ رو به شکست است يا رو به پيروزي؟ چه طور بايد در آن تصرف کرد؟ ما غرب شناسي را براي همين مي خواهيم، والا غرب را شناختيم به چه دردمان مي خورد؟! مگر بيکاريم برويم غرب را بشناسيم، ما غرب را بايد بشناسيم براي اين که مي خواهيم تصرف کنيم، براي اين که بندگي و پرستش خدا را در عالم بالا ببريم، براي اعلاي کلمه ي توحيد مي خواهيم بشناسيم، والا اينها به شوخي اشبه است که آدم بگويد غرب شناسي کمال في حد ذاته است. ما اين علم را مي خواهيم براي تصرف.
تمام عرض بنده يک اصل روشي بود و يک تطبيق اجمالي، اصل روشي ام اين بود که مفاهيم بنياديتان بايد با تحقيقات کاربردي شما بُعد واقع شود، و جاري شود، تطبيقي اجمال نيز از فلسفه خلقت تا فلسفه ي تاريخ و سپس تحليل کلي از تمدن غرب انجام شد. اگر سؤالي هست بفرمائيد.
پرسش: در مورد پرستش اجتماعي، ملاک و ماهيت آن چيست؟
پاسخ: در اين مورد بحث مفصل است، جامعه محصول چيست؟ نظريه ي استخدام درست است؟ ميل به توسعه ي اراده درست است؟ انسان توسعه ي اراده خويش را مي خواهد يا نه؟ مبدأ پيدايش جامعه چيست؟ در هر انسان ميل به حيات اجتماعي گذاشته شده است، به صورت يک ميل طبيعي، اين مبدأ گرايش اجتماعي است يا نه ميل به توسعه ي اراده است؟ به تعبير ديگر ميل به توسعه ي عبوديت يا طغيان، انبياء مي خواهند عبوديت در عالم توسعه پيدا کند، دستگاه مؤمنين همين طور است. دستگاه شياطين هم مي خواهد طغيان در جامعه توسعه پيدا کند. اين مبدأ شکل گيري جامعه است يا آن، در مورد مناسبات داخلي آن نيز بايد بحث کرد، در اراده ها، حول عبوديت اگر جمع شوند، تناسب داخلي آن حول ايثار است. آني که محور است، پيش از همه ايثار مي کند. اشراق و محبتش به کل از همه بيشتر است، لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَاعَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَحِيمٌ، چون اساس، عبوديت است؛ ولي اگر اساس طغيان علي الله باش، وقتي طغيان علي الله اتفاق افتاد همه ي مناسبات داخلي آن تعزز و استکبار و تفرعن، استيثار و ديگران را قرباني کردن مي شود.
پرسش: نسبت اراده و مسئوليت چيست؟
پاسخ: آنجايي که اراده ي من و حوزه مسئوليت من نيست، ثواب و عقاب نيز ندارد، حوزه ي مسئوليت با حوزه ي ثواب و عقاب به هم گره خورده اند، يعني اراده ي من مي تواند در دستگاه ابليس حرکت کند، وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ، ‌آن ولايت من را به سمت ظلمات مي برد، همين جهنم است، أُولئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ، اگر اراده ام در دستگاه اميرالمؤمنين قرار گرفت، اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ، آنجا داريم که نور آل محمد عليهم السلام هستند، در درجات ولايت آدم سير مي کند،‌ بهشت نيز درجات ولايت اميرالمؤمنين است و چيز ديگري نيست، درجات بهشت باطن ولايت اميرالمؤمنين است.
پرسش: اگر نظريه پردازي در جهان عيني جواب نداد چه بايد کرد؟
پاسخ: تئوري شما اگر واقعاً در عمل جواب ندهد، بايد برگرديد و اصلاح کنيد. اين موردي است که بايد در مورد آن بحث کرد که نسبت بين تئوري پردازي و عمل چگونه متحقق مي شود. نظريه ها فرق مي کنند، يک نظريه اي اين است که اگر جواب نداد شما بايد بلافاصله پيش فرض هاي آن را عوض کنيد. شما به تئوري مي رسيد تا کنترل عينيت محقق شود، اگر جواب نداد فوري بايد پيش فرض هايش را عوض کنيد. در سطح بالاتر شما به گونه اي ديگر بايد تعامل بين تئوري و عمل را برقرار کنيد. خلاصه رابطه بين عمل و کارآمدي و نظريه را نبايد منقطع کرد، سهم کارآمدي در صحت چيست؟ صفر است؟ سهم کارآمدي در حقانيت چيست؟ اين همان جايي است که مي گوييم شما بايد منطقش را بسازيد که مي شود منطق حجيت؛ آيا نظريه هايي که شما مي دهيد، اگر هيچ در عمل جواب نداد و در دفاع از اسلام عاجز بود، شما مي گوييد اين نظريه حق است ولو نتواند از اسلام دفاع کند، به درد دفاع از اسلام نمي خورد که نخورد! گفت يک نوني نوشته ام که به اندازه ي کل اصفهان مي ارزد، حال اشرف افغان اصفهان را گرفت که گرفت. اين جوري است؟ يعني من يک نظريه داده ام که به درد دفاع از اسلام نمي خورد، خوب نخورد! حق است، يعني حقانيت فقط در نظر اثبات مي شود؟ يا بايد نظريه حق قدرت دفاع از اسلام داشته باشد؟ البته سطوح نظريه ها فرق مي کند. يک نظريه بايد قدرت دفاع تاريخي داشته باشد. لازم نيست در اول بتواند جواب دهد ولي بايد بالاخره غالب شود، اگر کسي مي گويد تاريخ عبارت است از تکامل ماده، براساس قوانين ديالکتيکي و مراحل تاريخي را براساس آن توجيه مي کند، بايد بتواند اثبات کند، اگر هم کسي گفت که عدم قدرت اثبات آن نظر اسلامي اين است که مدرنيته انسان را عوض کرده و هرچه به آنان مي گوييم قبول نمي کنند، پاسخ آن است که اثبات نظري مطرح نيست. خودش بايد بتواند وقتي که تاريخ را توصيف مي کند، بگويد اگر اين توصيف من غلط بود چه اتفاقي مي افتاد و حال که صحيح است چه اتفاقي افتاده، يا بايد بتواند قدرت کنترل و پيش بيني به شما بدهد. اين آن جايي است که مي گوييم مفاهيم بنيادي بايد بُعد شود براي مفاهيم کاربردي، شما مفاهيم بنياديتان مي شود مفاهيمي مستقل و کاري با مفاهيم کاربردي نداريد. اين معني اش اين است که هيچ وقت قيدي نيز به اين نظريات نمي خورد. حجيت آن نظريه به اين مباني تمام نمي شود. اينها راه خودشان را مي روند و آن ها راه خودشان را؛ اين همان نگاه رايج است، نگاه رايج مي گويد مفاهيم کاربردي در يک حوزه است و مفاهيم نظري در يک حوزه، ولي آن بُعد براي اين قرار مي گيرد، در اين صورت مباني بايد بتواند کاربرد را توصيف کند و کاربرد بايد بتواند به مباني قيد بزنند و بالعکس، فرض کنيد وقتي مارکسيست ها مي گويند در فلسفه ي تاريخ ما مراحل تاريخ اين گونه است. مثلاً دوره ي فئوداليته چنين تحولاتي اتفاق مي افتد، ابزار اين گونه رشد پيدا مي کند و منشأ پيدايش اين درگيري ها مي شود و اين درگيري ها اين گونه ساختارشکني مي کند و... بايد بتواند اثباتش کند، اگر نتوانست نظريه اش را اثبات کند و ببينيد همه ي واقعيت هاي نظري جور ديگري است،‌ بايد دست از نظريه اش بردارد، ما مي گوييم که نظريه وقتي کاربردي مي شود، پيش بيني کاربردي مي شود و هيچ وقت هم بنيان هايش برهم نمي خورد.
اميدوارم که بحث مورد استفاده ي عزيزان قرار گرفته باشد، والسلام عليکم و رحمت الله.

پي‌نوشت‌ها:

1. قسمتي از زيارت ششم اميرالمؤمنين در مفاتيح الجنان:
اَلسَّلامُ عَليکَ يا بابَ اللهِ، السَّلامُ عَليکَ يا عَينَ اللهِ الناظِرَهَ و يَدَهُ الباسِطَهَ و اُذُنَهُ الواعِيَهَ و حِکْمَتَهُ البالِغَهَ و نِعْمَتَهُ السابِغَهَ و نِقْمَتَهُ الدامِغَهَ؛ السَّلامُ عَلي قَسيمِ الجَنَّهِ و النّارِ السَّلامُ عَلي نِعْمَهِ اللهِ عَلَي الاْبرارِ و نِقْمَتِه عَلَي الفُجّارِ...
 

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول